روزی را می بینم که
باران میبارد ...
تو پشت پنجره ی اتاقت ایستاده ای
چای می نوشی ..
و با تماشای هر قطره ای ...
که بر سنگفرش خیابان میفتد ...
از پاییزی ترین روز فصل بهار لذت میبری
او ژاکتش را روی دوشت می اندازد و
و همزمان با شانه کردن موهایت
از نویسنده ای گمنام ...
برایت عاشقانه میخواند
محکم بغلت میکند
تو لبخند میزنی
و خوب میدانی ..
دوم شخص غایب تمام نوشته هایم بودی ..
و هیچ نوشته ای در دنیا بی مخاطب نیست ...
پویا جمشیدی ...